سوار تاکسی شدم دیدم پولموجا گذاشتم
گفتم چی کار کنم؟؟ یه جعبه خالی پیدا کردم به راننده تاکسی دادم. یارو جعبه رو باز کرد دید خالیه!! گفت از امین آباد فرار کردی
گفتم نه من پول نداشتم هزار تا بوس برات گذاشتم
از دیروز تا الان با قفل فرمون دنبالمه
![](http://up.facenama.com/file/50717/dddsadsd.gif)
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 5051 | arash1377 |
سوار تاکسی شدم دیدم پولموجا گذاشتم
گفتم چی کار کنم؟؟ یه جعبه خالی پیدا کردم به راننده تاکسی دادم. یارو جعبه رو باز کرد دید خالیه!! گفت از امین آباد فرار کردی
گفتم نه من پول نداشتم هزار تا بوس برات گذاشتم
از دیروز تا الان با قفل فرمون دنبالمه
آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند،
پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست ؟پدر گفت ،پسرم من تمام عمر به
کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود اکنون که در بستر
مرگم و فرشتهءمرگ را نزدیک حس میکنم بار این نفرین بیش از پیش بردوشم
سنگینی میکند.از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و
از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند. ..
پسر گفت ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد.
از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود وازآن پس خلایق میگفتند خدا کفن دزد اول را بیامرزد که فقط میدزدید وچنین بر مردگان ما روا نمیداشت.
شیر نری دلباختهی آهوی ماده شد.
شیر نگران معشوق بود و میترسید بوسیله حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، …
گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…
نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه چیز
حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه
تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .
مسافر تاکسی آهسته روی شونه راننده زد چون میخواست از
که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ
کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیش یه
سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود
ه هیچ
حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما
بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: “هی مرد! دیگه هیچ وقت
این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!” مسافر
عذرخواهی کرد و گفت: “من نمیدونستم که یه ضربه ی کوچولو آنقدر تو
رو میترسونه” راننده جواب داد: “واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه
که به عنوان یه رانندهی تاکسی دارم کار میکنم… آخه من 25 سال
رانندهی ماشین جنازه کش بودم…!
تعداد صفحات : 24