loading...
پایگاه سرگرمی
پیشنهاد ما به شما

آرش آرش بازدید : 157 جمعه 05 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

اولین خواسته ام این است کهپزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد ، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید وروی قلب خود گذاشت و گفت : پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجراخواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟ در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمندکه هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس راواقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند ونمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند.بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه بهقبرستان،این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محضاست.سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.

برچسب ها داستان ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 120
  • کل نظرات : 13
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 9
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 24
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 42
  • بازدید ماه : 679
  • بازدید سال : 17,202
  • بازدید کلی : 558,618
  • کدهای اختصاصی