loading...
پایگاه سرگرمی
پیشنهاد ما به شما

آرش آرش بازدید : 149 یکشنبه 31 فروردین 1393 نظرات (0)

چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به

 

معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد

 

سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز

 

کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان

 

شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید

 

و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق

 

گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج

 

شد

 

و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا

 

داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش

 

را همان موقع طلاق داد

 

سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می

 

کنم

 

و آن زن گفت :کمی صبر کن

 

نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر

 

بازگردانم؟؟؟!!!

 

شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟

 

آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت

 

همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر

 

میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به

 

خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا

 

فراموش کردم

 

و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم

 

و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را

 

برگرداند به خانه اش.

و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 120
  • کل نظرات : 13
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 9
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 33
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 74
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 1,406
  • بازدید سال : 12,631
  • بازدید کلی : 554,047
  • کدهای اختصاصی